loading...
عشق

«در سقوط افراد در چاه عشق، قانون جاذبه تقصیری ندارد.»
آلبرت اینشتین

آن‌گاه که عشق تورا می‌خواند، به‌راهش گام نه! هرچند راهی پرنشیب. آنگاه که تورا زیر گستره بال‌هایش پناه می‌دهد، تمکین کن! هرچند تیغ پنهانش جانکاه. آن‌گاه که باتو سخن آغاز کند، بدو ایمان آور! حتی اگر آوای او رؤیای شیرینت را درهم‌کوبد، مانند باد شرطه که بوستانی را.»
جبران خلیل جبران

«از شبنم عشق خاکِ آدم گِل شد// صد فتنه و شور در جهان حاصل شد// سر نشتر عشق بر رگ روح زدند// یک‌قطره فروچکید، نامش دل شد»
افضل‌الدین کاشانی

«اگر صد آب حیوان خورده باشی// چو عشقی در تو نبود مرده باشی»
وحشی بافقی

عاشقی پیداست از زاری دل// نیست بیماری، چو بیماری دل

مولوی

«بعضی اشخاص چنان به خود مغرورند که اگر عاشق بشوند به خود بیشتر عشق می‌ورزند تا به معشوق.»
فرانسوا لارشفوکو

«تا دوری نزدیک نتوانی بود. اگر همیشه دور بمانی، عشق خواهد مرد. اگر همیشه نزدیک بمانی، عشق خواهد مرد.»
اوشو

«تجربه به ما میآموزد که عشق آن نیست که به هم خیره شویم؛ عشق آن است که هردو به یکسو بنگریم»
آنتوان دو سنت‌اگزوپری 

ما آدم ها برای هر کاری دلیلی داریم،برای هر رفتاری انگیزه ای داریم، حتی اندیشه ما، خیال ما ناشی از درون ما است.ما موجودات پیچیده ای هستیم؛ هیچ عملی از ما آسان سر نمی زند و عشق ورزیدن و دوست داشتن از این قائده مستثنی نیست. ما عشق می ورزیم چون می دانیم که بی عشق زیستن از معنا تهی شدن است. تصور کن بی آنکه دوست بداری بی آنکه درک عمیقی از اشتراک احساس و اندیشه داشته باشی، با کسی همدم شوی، چگونه می توانی با او باشی با او سفر کنی به چشمانش نگاه کنی، بوی تنش را با تمام وجودت در مشام خود جاری کنی، دستانش را بی میل جدا شدن در دستان خود جای دهی، برایش گرسنه بمانی، چشم به راه آمدنش باشی و دلتنگ از رفتنش بی مهابا اشک بریزی؟ چگونه می توان بی آن که دوست داشت و عشق ورزید حرف هایش در گوش تو نغمه ای باشند از زندگی و طنین کلامش تو را مست کند، بی قرارش باشی، نامش را بی وقفه زیر لب زمزمه کنی و هر جمله اش را هزاران بار در ذهن خود تکرار کنی؟ چگونه می توانی بی وجود عشق پژواک ندای عشق او شوی و آئینه ای باشی برای به تصویر کشیدن حضور او همیشه، همه وقت، همه حال و همه جا. تو اگر بخواهی اینچنین باشی باید که عاشق باشی. تنها عشق است که می تواند تو را به جائی برد که اوج تمنای تو است. این عشق است که یگانه اکسیر معنا بخش حیات تو است. بی عشق زیستن تنها عادت به شمارش بی امان لحظه هاست.بی عشق بودن تنها دلخوش بودن به بیهوده بودن است. پس چاره ای نیست؟ برای معنادار بودن باید عاشق بود و عشق را که نمی توان پیدا کرد، نمی توان خرید. نمی توان ایجاد کرد. عشق یک حادثه است که شکار اندیشه تو می شود و صیدی است که به دام احساس ناب تو می افتد. به همان اندازه که یافتنش دشوار است حفظ و نگهداری از آن سخت و پر مخاطره است. عاشق و معشوق لازم و ملزوم هم هستند، هر دوهم صیدند و هم صیاد. در عشق باید اموخت که در بند بودن نهایت آزادی است. عشق به سوی هم آمدن است،در هم تنیدن و در هم شدن تا مرز یکی شدن است. در عشق زمان و مکان بی معنا هستند. در عشق گام های به سوی هم آمدن شمرده نمی شوند.در عشق مبادایی نیست.در عشق همه چیز عزیز است و همه چیز برای همین لحظه با هم بودن و حضور است که عزیز و گرامی است. بالهای عشق همیشه گسترده است. در عشق قفسی نیست،محبسی نیست، دیواری نیست. در عشق همه جا آسمانی است تا بیکرانه ها مهیای پرواز و تو می دانی معشوق تو بی تو پر نخواهد کشید به آسمان. او همیشه با تو خواهد بود همچون ماه که بر مدار زمین می چرخد و چون زمین که بر گرد خورشید بی پایان چرخان است. تو خوب می دانی بی عشق زیستن، بی عشق بودن نهایت بی آرزو ماندن است و غایت اندوه و تو نمی توانی بی عشق همانی باشی که اندیشه ات تو را با آن باور کرده است، احساست تو را با آن معنا بخشیده است و تو در آئینه ذهنت خود را با آن به تصویر کشیده ای. این است تصور من از عشق، این فلسفه من است از عاشق بودن. ای کاش می شد روانم را به آوایی وادار می کردم تا عشق مرا به حقیقتی که هست بنوازد تا در آن لحظه با هر زیر و بم این موسیقی به زبان آواز عمق احساسم را به روی صحنه آورم بی انتظار هیچ تشویقی و بی میل به هیچ تحسینی، تنها با تو بودن است که نهایت آرزوی من است.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 38